چو ایران نباشد تن من مباد ... بدین بوم و بر زنده یک تن مباد

papillon: 2015

Tuesday, December 8, 2015

آخوند جنتی

جنتی دیگه نیازی به معرفی‌ نداره بعد از گذشت یک قرن از روز ولادتش هنوز همچنان در صحنهٔ سیاست حضور چشمگیری داره

Thursday, November 26, 2015

اگر خمینی قبل از ورود به ایران کشته می‌‌شد

دقیقا همان داستان کربلا که پس از هزارچهارسد سال قهرمانی افسانه‌ای در داستانهای تعزیه خوانان و مادر بزرگان وجود دارد که هیچ سندی منوط بر واقعی‌ بودن چنین اشخاصی‌ و چنین اتفاقاتی وجود ندارد اگر خمینی در بدو ورود به ایران کشته میشد یا اتفاقی برای او می‌افتاد همانطور که بعد از مرگش و با وجود تمام جنایات و دروغ‌هایی‌ که در دوران خلافتش انجام داد و گفت مراسم خاکسپاریش اینچنین برگزار شد و هنوز در سالگرد مرگش بسیاری از مردم به عزا می‌نشینند، خمینی تبدیل به قهرمانی جاودانه میشد همانند قهرمانان کربلا!

آغاز اجرای مرحله جدید طرح امنیت اخلاقی در پایتخت

گشت ارشاد یکی‌ دیگر از سوگلیهای جمهوری اسلامی این روزها دوباره عزم راسخ خود را در سرکوب کردن مردم ایران نشان میدهد تا نشانگر این باشد که جمهوری اسلامی ایران توان کافی‌ برای ایجاد رعب و وحشت در میان مردم را دارد و همچنان در تعرض به حریم زندگی شهروندان خود استوار است تا معنایی دیگر به وظایف دولت نسبت به مردم در جامعه را تعریف کند

همشهری آنلاین:

Thursday, August 20, 2015

سانسور و مرغ

سانسور جایگاه خاصی‌ در نزد ارگانهای دولتی به خصوص صدا و سیما در جمهوری اسلامی دارد نه فقط در نشریات روزنامه‌ها و کتابهای درسی در رادیو و تلویزیون حتی تصویر حیواناتی مانند مرغ حذف میشود چنانکه سردار احمدی مقدم چند سال پیش به جای پیدا کردن راه حلی برای مشکل اقتصادی مردم پیشنهاد حذف تصویر مرغ در شبکه‌های تلوزیونی کشور را داد

Monday, July 13, 2015

پرواز 'مرغ طوفان'؛ جزئیاتی از ماجرای خروج بختیار از ایران

در پی انتشار یادداشتم درباره شاپور بختیار و طرح ترور آیت الله خمینی، انتقاداتی در مورد نحوه بازگویی دوران نخست‌وزیری و خروج بختیار از طرف بعضی از طرفداران ایشان مطرح شد. بر آن شدم که با نزدیک شدن ١٨ تیر، روز حرکت نظامی نوژه که با نام شاپور بختیار مترادف است (و به خاطر حرکت دانشجویی ١٨ تیر سال ۷۸ در رسانه‌ها یادی از آن نمی‌شود) به این انتقادات پاسخ گویم، مخصوصاً به گروهی از فعالان جبهه ملی که زیر سؤال بردن وجاهت ملی رهبران جبهه ملی را گناهی نابخشودنی می‌دانند.
بعدازظهر روز ٢٢ بهمن ۱۳۵۷، لحظاتی قبل از خروج شاپور بختیار با هلیکوپتر به‌سوی دانشکده افسری، زنده‌یاد حاج مرزبان و هوشنگ معین زاده و من از آخرین افرادی بودیم که از ساختمان نخست‌وزیری خارج شدیم. هرگز آخرین گفته شاپور بختیار را از یاد نمی‌برم. او نخست‌وزیری را با شعار "نهضت ادامه دارد" به‌سوی سرنوشتی نامعلوم ترک کرد و مرا با خاطره شعارنویسی "نهضت ادامه دارد" با مرکب قرمز بر دیوار اجری قرمز بانک ملی مشهد بعد از ٢٨ مرداد تنها گذاشت.
می‌توانم به جرأت بگویم که ما سه نفر تنها افرادی بودیم که در جهت مخالف موج جمعیت در خیابان کاخ حرکت می‌کردیم. مرزبان مصمم به ادامه فعالیت سیاسی برای گسترش دموکراسی بود. آن شب، شب سختی برای خوابیدن بود. چند روزی نگذشته بود، مرزبان چند شخصیت سیاسی من‌جمله محمود عنایت را برای تشکیل حزب سوسیال‌دمکرات دعوت کرد. در آن جلسه به اهداف سیاسی بختیار و ادامه راه او اشاره رفت و به اتفاق تصمیم بر تشکیل چنین گروهی گرفته شد.
به‌تدریج محیط سیاسی سخت‌تر و پیچیده‌تر می‌شد، رفراندوم برای تائید جمهوری اسلامی "نه یک کلمه بیشتر یا کمتر" از سر زبان‌ها به داخل خانه‌ها سرایت کرده بود، کشور در تب رفراندوم می‌سوخت کسی جرأت دگراندیشی نداشت، سایه حکومت مذهبی بر کشور مستولی می‌شد. در این میان نوار پیام شاپور بختیار در مورد رأی ندادن به جمهوری اسلامی در سطح شهر تهران پخش شده بود، به قول چند نفر از دوستانم این مرد با خوی بیابانی دست‌بردار نبود. هر روز خبر از دستگیری یا کشته شدن او در بعضی از روزنامه‌ها به چشم می‌خورد. اما واقعیت امر چیز دیگری بود، حلقه محاصره به‌تدریج تنگ‌تر می‌شد.
مصدق‌وار از محاکمه و زندانی شدن نمی‌ترسید، فکر می‌کرد که محاکمه او می‌تواند چون محاکمه مصدق فصلی پربارتر برای مبارزات آینده مردم برای دموکراسی باشد. با ارسال پیام دیگری توسط بختیار و کشتار روزانه خلخالی دیگر برای من شکی نبود که در صورت دستگیری بختیار، خلخالی مجال محاکمه او را نخواهد داد و حتی کسانی مثل بهشتی، بازرگان و مدنی قادر به نجات جان بختیار نخواهند شد
مرزبان نگران بختیار بود، می‌خواست، فکری برای خروج بختیار از ایران بکنیم. اولین گام گرفتن موافقت خود بختیار بود، اما دسترسی به او کاری آسان نبود. تنها کسی که می‌توانست در این راه کمک کند احیاناً دختر بزرگ او ویوین بود. آشنایی من با ویوین در حد فرزندی بختیار بود اگر چه ویوین بیشتر از یک فرزند برای بختیار بود او در واقع همه‌کاره خانواده او بود. متأسفانه ویوین بین تهران و پاریس دائما در حرکت بود. ویوین به‌درستی از خطر دستگیری پدرش آگاه بود، اما پدرش زیر بار خروج از ایران نمی‌رفت، مصدق وار از محاکمه و زندانی شدن نمی‌ترسید، فکر می‌کرد که محاکمه او می‌تواند چون محاکمه مصدق فصلی پربارتر برای مبارزات آینده مردم برای دموکراسی باشد. با ارسال پیام دیگری توسط بختیار و کشتار روزانه خلخالی دیگر برای من شکی نبود که در صورت دستگیری بختیار، خلخالی مجال محاکمه او را نخواهد داد و حتی کسانی مثل بهشتی، بازرگان و مدنی قادر به نجات جان بختیار نخواهند شد.
تماس بعدی با ویوین و تشریح خطرات احتمالی در آینده و اینکه بختیار تنها امید مبارزان علیه رژیم است و البته نگرانی خود ویوین برای جان پدرش آغازگر طرح خروج بختیار شد.
مرزبان و من برای تهیه طرحی برای خروج بختیار از ایران دست به کار شدیم. بختیار شخصیتی شناخته شده بود خروج او از مرزهای زمینی کار ساده ای نبود، خطر آن بود که اگر بختیار وارد یکی از کشورهای هم‌مرز شود و دولت آن کشور آگاه شود، ممکن بود به خاطر منافع خود بختیار را تحویل رژیم ایران دهد، این می‌توانست آبروریزی بزرگی برای بختیار نترس و شجاع باشد.
در ملاقات با دریادار مدنی، او خروج از مرز خوزستان را پیشنهاد کرد، اما متذکر شد که به دولت عراق نمی‌توان اطمینان کرد و خروج بختیار از عراق می‌تواند دچار اشکال شود و به مرزهای شرقی کشور نمی‌توان اطمینان داشت چون سپردن بختیار به‌دست چند قاچاقچی، بی احتیاطی بزرگی است. مرزهای شمالی خط قرمز بود در نتیجه فقط دو مرز خروج هدف ما قرار گرفت، مرز ترکیه و فرودگاه مهرآباد. ترکیه می‌توانست راه‌حل باشد، چون حزب سوسیال دموکرات ترکیه حامی بختیار بود. برای خروج از مهرآباد تهیه پاسپورت ایرانی آسان بود، اما می‌توانست با مشکلات فراوانی همراه باشد مثلاً سؤال و جواب در گیشه خروجی به زبان فارسی با صدای شناخته شده. پاسپورت خارجی می‌توانست جوابگو باشد. تهیه پاسپورت خارجی کاری آسان نبود و باید از طریق وزارت خارجه آن کشور اقدام کرد.
تنها کسی که می‌توانست ما را در تهیه پاسپورت خارجی یاری کند دوست قدیمی بختیار، آقای دکتر اعتبار بود که نقشی عمده در نخست‌وزیری بختیار به خاطر دوستانی همچون لرد کرینگتون و ادوارد هیث، نخست‌وزیر سابق انگلستان و چند شخصیت ایرانی در انگلستان داشت. در ملاقات بعدی به کمک خانم ویوین تماس با دکتر اعتبار حاصل شد. دکتر اعتبار این مسئولیت را به‌شرطی پذیرفت که بختیار در جریان قرار نگیرد، چون بر این باور بود که بختیار با دخالت خارجی‌ها در خروج خود از ایران موافقت نخواهد کرد. ویوین قبول کرد که پدر را در جریان پروسه خروج وی از ایران نگذارد.
برای موساد تهیه پاسپورت فرانسوی ساده بود، حتی احتیاجی نبود که دولت فرانسه بداند پاسپورت برای چه شخصی است. موساد به دنبال فرصت مناسبی برای تاریخ خروج بود. باید روزی می‌بود که پاسداران به دنبال کسی در فرودگاه باشند و ایرفرانس و لوفتانزا با اختلاف یک ساعت پرواز داشته باشند.
دکتر اعتبار از ویوین خواست به لندن برود و از یک شخصیت ایرانی در انگلستان بخواهد که به خروج پدرش از ایران کمک کنند چون این دولت انگلستان بود که کمک به نخست‌وزیری او کرده بود و حالا وظیفه اخلاقی دارد که جان وی را نجات دهد. دکتر اعتبار هم به لندن پرواز کرد و با تماس‌های بی‌شمار متوجه شد که دولت انگلستان به خاطر روابط آینده با دولت ایران حاضر به کمک نیست، اما به کمک یکی از دوستانش توانست موافقت موساد را جلب کند، موساد هنوز در داخل ایران از ارتباطات زیادی برخوردار بود و اگر سازمانی می‌توانست از عهده این کار بر آید، حتماً موساد بود.
برای موساد تهیه پاسپورت فرانسوی ساده بود، حتی احتیاجی نبود که دولت فرانسه بداند پاسپورت برای چه شخصی است. موساد به دنبال فرصت مناسبی برای تاریخ خروج بود. باید روزی می‌بود که پاسداران به دنبال کسی در فرودگاه باشند و ایرفرانس و لوفتانزا با اختلاف یک ساعت پرواز داشته باشند. من آن را به حدس خوانندگان واگذار می‌کنم که چه شخصی در آن روز در فرودگاه مهرآباد دستگیر شد و بختیار با کدام هواپیما خارج شد.
کمک موساد به خروج بختیار بدون اطلاع او شاید برای شکاکان قابل قبول نباشد، اما باید توجه داشت که بعد از اطلاع بختیار از نحوه خروجش، هر نوع درز خبر در دهه اول بعد از انقلاب برای او که می‌خواست علیه رژیم مبارزه کند وحشتناک بود. بازگو کردن آن امروز نه تنها صدمه ای به شخصیت بختیار نمی‌زند، بلکه شاید تابوی کمک گرفتن از جامعه بین‌الملل برای برقرار کردن دموکراسی در ایران را بشکند. دنیا امروز چیزی بیش از یک دهکده بزرگ نیست.
باید گفت اعدام احتمالی بختیار به‌دست خلخالی، نسل‌های آینده ایران را از شخصیت بارز، میهن‌پرست و دموکرات و مبارزات ۱۱ ساله او در خارج از کشور محروم می‌کرد. او بود که بدون وقفه معایب حکومت مذهبی و پیامدهای آن را برای ایران و خاورمیانه و شاید هم دنیا با صدای بلند به قیمت جانش بیان کرد. اگر بختیار در آن هنگام از ایران خارج نمی‌شد، تاریخ فقط از دولت شکست خورده او و چند تا از کلمات قصار او مثل مرغ طوفان، حکومت سایه، تعویض چکمه با نعلین و ساختن واتیکان در قم یاد می‌کرد.
جواد خادم وزیر مسکن و شهرسازی در کابینه شاپور بختیار


Tuesday, April 14, 2015

نسلکشی ارامنه توسط امپراتوری عثمانی.


نسل کشی زنان ارمنی

نسلکشی ارامنه توسط امپراتوری عثمانی.

Friday, March 13, 2015

مردم و اعدام در ایران

در خصوص مسالهٔ اعدام بحثهای بسیاری صورت گرفته اینکه هر انسانی حق حیات و زندگی‌ دارد و اینکه چگونه یک نظام یا گروه به خود اجازهٔ این را میدهد که به نام قانون جان انسانی را بگیرد و حق حیات را از او سلب کند بارها و بارها مورد نقد و بررسی قرار گرفته البته هدف از این نوشته مساله اعدام در جمهوری اسلامی است در نظام جمهوری اسلامی مساله اعدام به نوعی پذیرفته شده و خود مردم با این معضل به نوعی به شکل یک مسله عادی برخورد میکنند و چون طبق قوانین شریعت و اسلام در مورد فرد مجرم بسته به نوع جرم قانون این اجازه را میدهد که حق هیات از فرد مجرم سلب شود این امر در موارد متعدد به صورت علنی و غیر علنی انجام میشود تا آنجایی که خود مردم برای تماشای اعدام در محل جمع شده و حتی کودکان را به محل اجرای اعدام میآورند پس چگونه میتوان اعدام را از قوانین جمهوری اسلامی حذف کرد وقتی‌ برای بسیاری از افراد در اجتماع اعدام به شکل یک مسالهٔ عادی جلوه می‌کند و خود آنها به طور خواسته یا ناخواسته از این مساله حمایت میکنند

Wednesday, March 4, 2015

۴۵ بار مردن

یک روز سرد پائیز، آبان ماه سال ۹۱ ساعت ۹ صبح از خواب بیدارم کردن. گفتن منتقل می‌شی به سنندج. طبق روال معمول کسی که حکم اعدامش قطعی باشه فقط برای اجرای حکم جابه جاش می‌کنن سایه اعدام رو بالای سرم احساس می‌کردم. تمام سالن جمع شده بودن. آن زمان ۱۰ نفر اعدامی داشتیم. یک سری گریه می‌کردن یک دسته‌ای تو فکر بودن. بعد از خداحافظی از سالن برای اینکه روحیهٔ خودمون را نبازیم احتمال ضعیف می‌دادیم که شاید راست بگن و بخوان ما را منتقل کنن به سنندج. اما نگاههای تحقیر آمیز ماموران چیز دیگری می‌گفت. ما ده نفر رو دستبند، پابند و چشم بند زدن و با توهین و هل دادن داخل اتوبوس کردن.
بهنام پرسید ما را کجا می‌برید؟ جواب دادن که فردا حکم شما را اجرا می‌کنن. مطمئن شدم که به این‌ها هیچ اعتمادی نیست. سعی می‌کردم به خاطرات خوب فکر کنم که روحیه‌ام را از دست ندم اما سخت است وقتی در یک قدمی مرگ هستی به شادی‌ها فکر کنی. بچه‌های دیگه هم شروع کرده بودن به دعا خوندن تا اینکه از قزلحصار سر در آوردیم! پیاده مون کردن و وسایل مون رو ریختن روی زمین در حالی که بارون می‌اومد و زمین گل و لای بود. دستبند‌های فلزی را با دستبندهای پلاستیکی عوض کردن و بقدری محکم بستن که از دست بعضی از بچه‌ها خون می‌اومد. چشم بند هامون رو برداشتن. اطراف مون پر از لباس شخصی بود که با بغض و کینه بهمون نگاه می‌کردن. ما را بردن داخل یه اتاق که روی دیوارش خاطرات اعدامی‌ها بود که قبلا برای اجرای حکم اورده بودنشون آنجا. وضو گرفتیم و شروع به خواندن نماز کردیم که به آرامش برسیم. چندتا از بچه‌ها قرآن خواستن اما برامون نیاوردن، بعد از هم دیگه حلالیت طلبیدیم و نشستیم و دست به دعا شدیم. تو فکر رفتم یعنی دیگه من نمی‌تونم دخترم رو ببینم؟ دختری که وقتی بدنیا آمد بالا سرش نبودم. گفتم خدایا به خانواده‌ام صبر بده با خودم گفتم کاش حداقل می‌ذاشتن باهاشون خداحافظی می‌کردم. منتظر رسیدن مرگ بودیم. در باز شد. تپش قلب‌ها بیشتر شد. کابوس اعدام داشت به حقیقت می‌پیوست. ما را از هم جدا کردن. روحیه مون تخریب شد و دلهره‌ها بیشتر و بیشتر. لحظه به لحظه ایی که می‌گذشت منتظر دیدن طناب دار بودیم. زمان کند‌تر از تمام عمرمان می‌گذشت. شب قبل تلویزیون مستندی پخش کرده بود از بچه‌ها. همهٔ بچه‌ها نظرشون این بود که این نشانهٔ اجرای حکم هست. هوشیار دیگه آن شب نخوابید تا صبح مشغول خواندن نماز بود و دعا می‌کرد خیلی عجیب بود اخلاقش خیلی عوض شده بود صبحانه نخورد گفت حال عجیب دارم می‌رم یه دوش می‌گیرم. آن روز نتونست با مادرش هم حرف بزنه. من که رفتم پیش رئیس واحد برای ملاقات رفتارش خیلی مشکوک شده بود. گفت: می‌خوام برای هفدهم بهتون ملاقات بدم. ۴۵ روز به همین شکل گذشت. یعنی هر روز فکر می‌کردیم فردا اعدام می‌شویم. اما کسی سراغ ما نمی‌آمد. ۴۵ بار سراغ مرگ رفتیم. ۴۵ بار با زندگی خداحافظی کردیم. کی حال یک اعدامی را درک می‌کنه؟ کی می‌تونه بفهمه ۴۵ بار مردن یعنی چی؟ کی می‌تونه بفهمه ۴۵ شب سر به بالش گذاشتن با این خیال که شب آخر است یعنی چی؟ تازه داشتیم امیدوار می‌شدیم که اعدامی در کار نیست و می‌توانیم به زندگی هم فکر کنیم که باز اسامی ما رو خوندن برای انتقال به رجایی شهر. دوباره کابوس مرگ. دوباره رد شدن تصویر یک طناب با انسانی از آن آویزان در ذهن. یکی فریاد زد: هوشیار محمدی بیات بیاد اینور. حتی نگذاشتن که باهاش خداحافظی کنم. من رو بردن به قرنطینه واحد ۳ دیدم جمشید و جهانگیر هم آنجا هستن. لختمان کردن و لباسهای نازک آبی بهمون دادن که برای اعدام بود. صدای کمال هم به گوشم رسید. تصویر سازی صحنه و لحظهٔ اعدام یک ثانیه‌‌‌ رهایم نمی‌کرد. سه روز گذشت. باز سه بار اعدام شدم. باز سه بار مردم. دیگه بهم ریخته بودم. مغزم درست کار نمی‌کردم. پرش افکار و توهم اینکه مرده‌ام یا زنده‌‌‌ رهایم نمی‌کرد.
محکم و بی‌وقفه به در کوبیدم فریاد زدم: یکی بیاد جواب منو بده. چرا ما اینجایم؟ خانواده‌ام نگران هستن. حداقل بذارید یک تماس با آن‌ها بگیرم. هیچ کس جواب نمی‌داد. به فریادهایم با قدرت تمام ادامه دادم. تا اینکه رئیس واحد اومد. گفت چیه؟ گفتم تلفن می‌خوام. گفت ممنوعه. تا جمله‌اش تموم شد دوباره محکم به در کوبیدم. بالاخره موفق شدم اجازه تماس بگیرم. خواهرم به محض شنیدن صدایم با گریه گفت: تو زنده ایی؟ نماینده مجلس سنندج سالار محمدی زنگ زده گفته ده نفرتون رو اعدام کردن. مجلس ختم گرفته بودن. به داداشم زنگ زدم جلوی در زندان بود. گفتم چه خبر از آن شش نفر؟ گریه کرد و گفت اعدامشون کردن جنازه‌ها شونم نمی‌دن. دست و پای خودم رو گم کردم، گریه می‌کردم، فریاد می‌زدم، هرچی از دهنم بیرون اومد آنجا بهشون گفتم. بچه‌هایی که سه سال و نیم تو یه سلول باهاشون زندگی کرده بودم دیگه تو این دنیا نبودن. نیستن. باور نمی‌کردم. کاملا روحیه م رو از دست داده بودم. نگذاشته بودن هیچ کدومشون با خانواده هاشون خداحافظی کنند. حتی از تحویل دادن جنازه شون سر باز می‌زدن. مادر اصغر که با یتیمی بزرگش کرده بود و حالا بچه‌های اصغر هم یتیم شدن. مادر بهنام که فراموشی گرفته بود. مادر کیوان که یه پسرش رو تازه کشته بودن و حالا دومی هم اعدام کردن، بهرام که زیر ۱۸ سال داشت و بچه کوچک مادرش بود با بی‌رحمی آن رو از مادرش گرفته بودن، محمد ظاهر که مادر پیر و بیمارش چشم به در هنوز منتظر آمدن پسرش بود… اعدام لحظه به لحظه دنبال من و خانواده‌ام بود. خانواده‌ام با من بار‌ها اعدام شدند. اگر یک روز زنگ نمی‌زدیم خانواده هامون فورا می‌اومدن جلو زندان، فکر می‌کردن تموم شد. وقتی وسایل بچه‌ها رو می‌دیدم خاطرات شون دوباره برایم زنده می‌شد. یه سری از وسایل شون رو بخشیدم بعضی از وسایل هم ماموران زندان دزدیده بودن بخشی از وسایل رو هم به خانواده هاشون رسوندم. آره به این می‌گن ظلم. حتی نگذاشتن با دوستامون خداحافظی کنیم شرایط به قدری سخت شده بود که بعضی وقت‌ها با حسرت می‌گفتم خوش به حال بچه‌هایی که اعدام شدن. ما موندیم با این وضعیت که هر دقیقه ش برامون یه طناب شده دور گردن مون و اثرات منفی این شرایط تمام وجود خودمون و خانواده مون رو گرفته.
بعد از اعدام‌ها تصمیم گرفتیم که یک نوع مبارزه برای زندگی کردن را شروع کنیم و صدای مظلومیتمان را به تمام دنیا برسانیم که اولین حرکت را با اعتصاب غذای ۲۶روزه شروع کردیم و تا حدی به بعضی از اهدافمون رسیدیم و در این مبارزه پیمان دادیم که از مال و جانمان مایه بگذاریم تا به نتیجه برسیم یا حداقل صدایمان را به دنیا برسانیم. حالا حدود یک سال از اعدام آن‌ها می‌گذره و خیلی وقت‌ها خواب شون رو می‌بینیم و اضطراب و دلهرهٔ اعدام، تو خواب و بیداری، برامون کابوس شده که داره خانواده هامون رو به طور فرسایشی از بین می‌بره و هیچ کس نیست بگه به چه جرمی؟ آیا عقیده جرمه؟ گاهی با بعضی از بچه‌هایی که حکم اعدام شون شکسته حرف می‌زنم. نظرات مختلفی داشتن بعضی هاشون می‌گفتن. زندگی دوباره است ولی ضربه‌ای که قبلا خورده‌ای هیچ وقت برای خودت و خانواده‌ات قابل جبران نیست. حدود ۵ساله با کابوس اعدام زندگی می‌کنم به قول یکی از بچه‌های اعدامی طنابی که صدای مظلومیت‌ها رو می‌رسونه باید بوسید ایا لازم نیست آنهایی که از انسانیت حرف می‌زنند فریاد مظلومین بشن؟
نوشته‌ای از حامد احمدی زندانی که به همراه پنج نفر از زندانیان اهل سنت دیگر، صبح امروز اعدام شد
منبع: مجله تابلو

Friday, February 27, 2015

جمهوری اسلامی و اینترنت

جایگاه اینترنت و شبکه‌های اجتماعی در میان مردم ایران آنچنان محبوب است که سران نظام با وحشت به این مقوله مینگرند اینترنت و شبکه‌های اجتماعی جدای از اینکه ابزاری برای برقراری ارتباط میان مردم در سراسر دنیاست به جرات می‌توان گفت بهترین ابزار برای بالا بردن سطح آگاهی و دانش برای مردم در جامعه است سران نظام جمهوری اسلامی با توقیف کردن روزنامه‌ها و جلوگیری از انتشار کتابهایی که از نظر قوانین عقب مانده اسلامی خارج از چهار چوب نظام منتشر میشود و دستگیری و تهدید و زندانی کردن نویسندگان و روزنامه نگاران سعی‌ به جلوگیری از بالا بردن دانش مردم در ایران داشت و دارد همانگونه که امروز این روند را در مورد فعالان اینترنتی‌ و وبلاگ نویسان ادامه میدهد و این افراد را به عناوین مختلف بازداشت و زندانی می‌کند یا حتی به قتل می‌رساند، این ترس و وحشت نظام را به وضوح می‌توان از گفته‌های سران نظام متوجه شد.
توهم توطئه محافظه کاران درباره‌ اینترنت و شبکه‌های اجتماعی
 

Saturday, February 21, 2015

مراسم عمامه‌گذاری

داستانی به نام مزرعه حیوانات اثر جرج اورول نوشته شده که در آن حیوانات در اقدامی آرمان گرایانه صاحب یک مزرعه را از مزرعه بیرون کرده و خود کنترل مزرعه را به دست میگیرند البته در این رمان به نوعی انقلاب حیوانات  نماد انقلاب کارگری بر ضد نظام سرمایه داری است. این داستان در قالب انیمیشن یا کارتون به بازار عرضه شد در یک قسمت این کارتن خوکها که رهبری این جنبش را به دست دارند و اکنون به مقام و ثروت هنگفتی دست یافته‌اند در یک ضیافت با پیشکش کردن نشانهای افتخار پیروزی خود را جشن میگیرند که دقیقا همانند مراسم عمامه‌ گذاری طلاب و آخوندها در حوزه‌های علمیه است