مقالهي حاضر، ملاحظات و رويكردي
است جامعه شناسانه -روان شناسانه نسبت به رفتار خاص انسان در يك نظم اجتماعي-
سياسي تجربه ي شدهي بشري. اين نظم ويژه كه در تاريخ تجارب بشري مورد توجه قرار
گرفته و نتايج ، پيامدها و تلخي دهشت بار آن موجبات نابودي مليونهاانسان بيگناه
گرديده است، علي رغم اشكال ظاهري وتفاوت از قبيل استالینیسم ، فاشيسم، نازيسم وفرانكيسم يك ايدئولوژي مشترك داشته كه مضمون
آن «توتاليتاريسم» مي باشد.توتاليتاريسم نظام ايدئو لوژيك و سياسي اجتماعي خاصي
است كه سلطه اي تمتم عيار را در تمام عرصه هاي پنهان و آشكار شوون زندگي اجتماعي
خواستار است وازآن به عنوان نظام
ايدئولوژي يا نظام تماميت خواه و كليت خواه نام ميبرند. توتاليتاريسم نظم
اجتماعي- سياسي خاصي است به مراتب هولناك تر از استبداد و ديكتاتوري محض.
بنيان نظم توتاليتر بر مبناي
ايدئولوژيك آرمان گرايي و ناكجا آباد و اتوپياسازي استوار است.
نخبگان در تبليغ و ترويج و تحكيم و
توسعه اين سيستم تماميت گرايانه در پيوند و اتحاد موقت با اوباش و گروههاي فشار
اجتماعي- سياسي نقش مهم و حياتي را بر عهده دارند.
در
نظام توتاليتر به علت مسخ شخصيت انسان و گرفتار از خود بيگانگي انساني شدن، انسانها
در يك پروسهي ايدئولوژيك و از پيش انديشيده شده، دچار تغييرات ماهيت ميشوند و
در نهايت تبديل به «كرگدن» ميگردند كه هدف و رفتاري جز تخريب و انهدام
ندارند.«كنت ميناگ» متفكر معاصر، در پژوهشي كه در ارتباط با توتاليتاريسم انجام
داده است، اين پرسش مهم، حياتي و سرنوشت ساز را فراروي همهي محققان ، عالمان،
متفكران و روشن فكران معاصر قرار داده است كه آيا علي رغم تجربهي تلخ و هولناك
نظام ايدئولوژيك و سياسي و اجتماعي توتاليتر در تاريخ
حيات بشري به طور اعم و دوران
معاصر به طور اخص، با توجه به اين كه اين سيستم ريشه در مباني و نهادهاي سرمايه
داري صنعتي دارد و علتهاي آن به قوت باقي است و موجود ميباشد، امكان ظهور و بروز
و تكرار اين تجربه تلخ وجود دارد؟ اگر پاسخ احتمالي مثبت باشد ، نظام تماميت خواه
در چه قالبي ظاهر ميشود و راهبرد مبارزه با آن چيست؟ اين مقاله ميكوشد تا حد
مكان و بضاعت به سهم خود به اين پرسش پاسخ دهد.
نظام اجتماعي:
نظام اجتماعي توتاليتاريسم((Soial system totalitarianismاز دهشت ناكترين نظامات اجتماعي
است كه بشريت معاصر ان را تجربه كرده است. نظمي به مراتب هولناك تر از استبداد
سياسي و ديكتاتوري يك عنصر مستبد و خودراي ميباشد.
كنت ميناگ يكي از متفكران معاصر كه
در اين زمينه مسائل اجتماعي به تحقيق و پژوهش ميپردازد، در مقالهي مهمي كه تحت
عنوان «توتاليتاريسم، آيا پايان آن را ديدهايم؟» مينويسد:
براي طرح اين پرسش راهي جامع و
مانع وجود ندارد، اما به هر حال بايد سؤال كرد: آيا توتاليتاريسم نوعي نابه هنجاري
خاص قرن بيستم بود، يا پديدهاي بنيادي مربوط به غرب مدرن به شمار ميرود، و هنوز
نميتوانيم خيال خود را از بابت آن آسوده فرض كنيم؟
همين نگراني في الواقع واقعيت
گرايانه است كه ما را بر آن مي دارد به بررسي و تبيين توتاليتاريسم و پيامدهاي آن
در جامعه از منظر جامعه شناسي و روان شناسي اجتماعي بپردازيم.
توتاليتاريسم ارتباط تنگاتنگي با
اتوپياسازي و مدينهي فاضله گرايي دارد و چنان كه ميناگ توضيح ميدهد:
توتاليتاريسم اساساً معطوف به
ساختن جامعهاي حول محور يك انديشهي آرماني است.
توتاليتاريسم بر مباني نظري خاصي
استوار است كه عبارتند از جهان بيني و ايدئو لوژي ، توده ها، نخبگان، مدينه فاضله
سازي و اتوپيسم گرايي ، هيجان و غرايز گرايي ، شخصيت پرستي افراطي و بيمارگونه و
... كه محور كانوني آن ايدئولوژي آرمان گرايانه است.
هانا آرنت، توتاليتاريسم را به
عنوان يك نظم و نظام ضد انساني معرفي و تحليل مينمايد كه بديهي ترين و طبيعي ترين
حقوق انسانها را مورد نقص قرار داده و تضييع مينمايد.
آرنت، در تحليلهاي جامعه شناسانه
خود، موضوع تمايز و تفاوت «زور» و «اقتدار» و نيز استبداد و توتاليتر را مطرح مينمايد.
بين ريشه و منشا اقتدار كه عقلانيت
اجتماعي و منشاءو اساس و ريشهي زور كه مبناي طبيعي و بيولوژيك دارد، تفاوت قائل
است. به زعم آرنت، بين نظامهاي اجتماعي مبتني بر زور و استبداد و ديكتاتوري
سياسي- احتماعي با نظام اجتماي توتاليتاريسم تفاوتهاي عميق ، اساسي و بنيادين
وجود دارد. در نظام مبتني بر زور و استبداد، انسان به عنوان يك شهروند، كماكان يك
موجود انساني باقي ميماند كه قابليتهاي انساني مانند آگاهي، آزادي ، اختيار و
انتخاب و خلاقيات و عصيان عليه نظم موجود را بالقوه دارا ميباشد و تحت شرايط
مناسب ذهني با آگاهي ميتواند خويشتن را از تحت نظم موجود،رهايي بخشد،زيرا به
تعبري متفكر فرانسوي، ژان ژاك روسو، هنوز حق انديشيدن از او سلب نگرديده است.
ديكتاتوري و استبداد به خاطر اين مسئله محكوم است كه در آن نظام تنها يك نفر مي
انديشد و ديگران حق انديشيدن ندارند.
اما در نظم اجتماعي- سياسي
توتاليتاري، انسان به عنوان يك وجود انساني و به مثابهي موجودي كه امكان كسب
آگاهي و معرفت را دارد و ميتواند آگاهانه و خلاق با محيط پيراموني تعامل داشته
باشد، به علت مسخ شخصيت و ماهيت انساني و
استحاله دروني و بيروني اين امكان انساني از وي سلب شده است، لذا امكان انديشيدن
را ندارد.
آرنت در اين زمينه مينويسد:
تبديل انسان به مجموعهاي از واكنشها
، مانند يك بيمار رواني ، اورا از هر چيزي كه شخصيت يا خصلت اوست، عميقاً جدا ميسازد.
نظام سياسي- اجتماعي توتاليتر يا
تماميت گرا كه هيچ حوزهي خصوصي را در حيات و زندگي اجتماعي انسان بر نميتابد بر
اساس مباني تئوريك و روبناي فرهنگي و نظري كه خود كه ممكن است در قالبهاي متفاوتي
داشته باشد (فاشيسم، نازيسم، فرانكيسم، استالینیسم و ...) در گام نخست تواناييهاي
اخلاقي انسان را مضمحل و نابود ميسازد. آرنت ميگويد:
پس از كشتن شخصيت اخلاقي و نابودي
شخصيت حقوقي در انسان، از بين بردن فرديت او ديگر چندان دشوار نيست.
به طور فرموله و به اختصار ميتوان
گفت،بنيادي ترين پايههاي نظم توتاليتري عبارت است از ايدئولوژي واحد ، نظام پليس
مخفي، تبليغات، خشونت گرايي ، سركوب، توليد مستمر دشمت خيالي يا دشمنان خيالي ،
سركوب معترض و منتقد، بمباران فكري و دائمي شهروندان، ترويج شخصيت پرستي مطلق
گرايانه افراطي و بيمار گونه ، اتميزاسيون
اجتماعي، وحدت رايي پوشالي و دروغين بر مبناي اتوپيك و آرمان گرايانه ، پمپاز و
شارژ دائمي جامعه، تسرّي و تعميم رفتارهاي هيجاني و احساسي، پوپوليسم عوام فريبانه
، كنترل همه توسط همه ، فقدان هر گونه شخصيت حقوقي و مدني و امنيت سياسي ،
اجتماعي، شغلي و ..... كه موجبات هراس دائمي را در انسانها پديد ميآورد.
از ويژگيهاي مهم نظام توتاليتر،
اتحاد «نخبگان و اوباش» است.
وحدت دردناك نخبگان و اوباش و
فقدان هويت و كاراكتر انساني در قالب عدم تشخيص و فرديت روشن فكرانه ، تأكيد بر
عصبه اجتماعي ، قومي و گروهي و ايدئولوژيك و ايجاد بحرانهاي مداوم اجتماعي و
معتاد سازي افكار عمومي تودهها به بحرانهاي گوناگون روزانه، هفتگي و ماهانه و
عدم آرامش روحي و رواني و ايجاد دغدغه و نگراني و اضطراب مستمر براي شهروندان از
مشخصات ديگر اصلي نظامات توتاليتري است.
هانا آرنت توضيح ميدهد:
«جنبشهاي توتاليتر نه تنها براي
اوباش، براي نخبگان جامعه نيز سخت جاذبه دارند. اين جاذبه جنبش براي نخبگان، به
همان اندازه بستگي آشكارتر اوباش با جنبشهاي توتاليتر، يكي از كليدهاي مهم فهم
اين جنبشها به شمار ميآيد» رهبران جنبشهاي توتاليز، صفات مشخص اوباش را دارا
هستند كه روانشناسي و فلسفه سياسي آنها به خوبي شناختهي ما است.
ويلفر دو پاره تو، جامعه شناس
معروف ايتاليايي ، تأكيد بر نقش غرايز را در توتاليتاريزم يك نقش محوري و بنيادي
تلقي ميكرد كه اساس و بنيان نظام سركوب را تحكيم ميبخشيد و بازوي تواناي نخبگان
بود.
آرنت ميگويد:
«اتحاد موقتي نخبگان با اوباش،
بيشتر مبتني بر اين بود كه نخبگان با يك شعف راستين تماشاگر صحنه نابودي تشخص به
وسيله اوباش بودند.
در رابطه و وحدت همسوي اتحادي
نخبگان و اوباش،انسانها تا يك شي و ابزار تنزل يافته و به مثابه عين نظم حاكم
اجتماعي، موجوداتي تهي، رام ، مطيع و فاقد هر گونه تشخص فردي و انساني و مقلد و
محض و داراي روحيهاي مهاجم، خشن، ويران گر،الينه، و ضد تمام فضاي انساني هستند.
و مهمترين خصيصهي جامعه شناختي روان شناسانهي نظام توتاليتر ،تأكيد و تكيه
مضرانه بر «هيجان» احساس و عواطف و به غليان در آوردن آن ميباشد. اين مكانيسم،
قبلاً به وسيله ي تئوريزه سازي اذهان يا
ايدئولوژيك انديشي تقدس مآبانه و نيز تبليغات دائم از طريق كور ساختن شعور انساني
و قدرت تفكر و منطق و حذف روابط انسان و قدرت قضاوت مستقل با بمباران واسطههاي
ايدئولوژيك يا به تعبير ديگر نخبگان حاكم يا در جستجوي كسب قدرت با شست و شوي ذهن
والقا صورت ميگيرد.
نخبگان با هوشمندي عقلاني و تكيه
بر اهداف و استراتژي و برنامههاي از پيش برانگيختن احساسات تودهاي،و سوءاستفاده
از جهل آنان، تودههاي هيجاني را در مسيرهاي مورد نظر خود هدايت ميكنند. نخبگان
هوشمند با ايجاد گروهها و دستههاي سازمان يافتهي پيشرو كه نام ديگر آن گروه هاي
فشار سياسي- اجتماعي است و از عناصر كينه توز و ناكام و شكست خوردهي اجتماعي كه غالباًمحروم بوده و داراي سطح تحصيلات ابتدايي
و يا بي سواد هستند و به علت سرخوردگي ها و ناكاميهاي اجتماعي و زمينههاي ترتيبي
و خانوادگي شخصيت پرخاشگر و مهاجم دارند، تحت سازمانبندي گروههاي «تهاجم» مورد حداكثر بهره برداري قرار ميگيرند.
اريك فروم روان شناس نئوماركسيست
مكتب فرانكفورت معتقد است،غالباً افراد گروههاي فشار و نيز افرادي كه اقدام به
شكنجهي جسماني هم نوعان خود ميكنند ، ازدرمانده ترين وواخورده ترين وعقده اي
ترين گروههاي محروم اجتماعي هستند كه ريشه هاي شهري يا روستايي در تهي دست ترين
طبقات و گروههاي اجتماعي منشا آنان است . محروميت از «فرهنگ» و «نان» در خانواده و
جامعه زمينه آمادهاي را در شخصيت آنان نهادينه ميسازد كه در شرايط و فرصتهاي
مناسب تحولات سياسي و اجتماعي و اقتصادي در شكل اپورتونيسم و فرصت طلبيهاي غير
قابل توصيف رخ مينمايد.
اقدامات خشونت آميز گروههاي فشار
، تبليغات، كاناليزهي رسانههاي ارتباطي جمعي و مطبوعات وابسته ، مجالس و محافل
سخنراني و شارژسازي احساسي و هيجاني به منظور ساختن «افكار عمومي » براي نيل به
اهداف عقلاني و انديشيده شده توسط نخبگان ، جنبش اوباش را پديد ميآورند.
تحميل ميكند كه هيچ كس فرديت( (Individualismندارد و آدمياني كه از هستي انساني
و شعور و فرهنگ ساقط شدهاند، از صداي تازيانه لذت ميبرند.
عدم وجود شخصيت انساني سالم و رشد
يافته از يك سو و وجود هاله هاي هيجاني
دائمي اجتماعي از سوي ديگر، سبب گرديد فضا همواره آكنده از گرد و غبار سركوب باشد
و اعتماد عمومي از درون و برون جامعهي الينه شده رخت بر بندد و در فواصل روابط
طبيعي، اسناني، اجتماعي و فرهنگي آدميان، عناصر دستگاههاي امنيتي سركوب حضور داشه
باشند. نظام تماميت خواه تا بدان جا در حياتي انساني و اجتماعي دخالت ميكند كه
علاوه بر استحاله تمام عيار انسانها، هيچ خصومت و ويژگي شخصي را كه حتي در شكل
گيري (آرايش، البسه و .....) باشد و تجلي يابد، بر نميتابد و همه چيز را تحت
كنترل و سلطه ميخواهد.
ايدئولوژي و قرائت واحد تبليغات
سنگين و پرهزينه، توسعهي نظام پليس مخفي، انحصار رسانه هاي گروهي ، انحصار
اطلاعات و اخبار كاناليزه سازي،حمايت مادي اراذل و اوباش و تقويت همه جانبه و
امتياز دهي خاص به آنان و وفاداران، بستر سازيهاي خشونت اجتماعي در خانواده و
نهادهاي اجتماعي، حذف انديشه و تفكر از همه نهادهاي اجتماعي، آرمانگرايي، ايده
آليزم غليظ و مدينه فاضله سازي كاذب، تئوري دشمن فرضي و خيال سازي مداوم، اتميزه
سازي جامعه و حذف فرديت و تشخص و تمايز و شعور انساني ، مخالفت شديد با روابط اصيل
انساني ، سمت دهي و سازماندهي جامعه به سوي تقويت راس، فقدان پاي بندي به ارزشهاي
عيني اخلاقي، انساني و ديني در عمل و واقعيت، ايجاد فضاي ترور، ارعاب، سركوب،
شكنجه، محروميت منتقدان و معترضان از همهي حقوق اجتماعي، سياسي و اقتصادي و
فرهنگي، حذف مخالفت و روشن فكران معترض، تنزل انسان به موجود هوار كش هيجاني
خياباني و ترويج ابتذال در هنر و فرهنگ از محوري ترين خصايص و ويژگي نظام و انديشه
توتاليتاريسم و اهداف آن است.
پديدهي انسان كرگدني
اوژن يونسكو، متفكر هوشمند فرانسوي
و نمايشنامه نويس معروف، حدود نيم قرن پيش در قالب نمايشنامه كتابي نوشت كه
«كرگدن» نام دارد و جلال آل احمد آن را به فارسي ترجمه نموده است.«كرگدن » سمبل
انسان نظام توتاليتري و محصول بلافصل فرهنگ حاكم بر آن نظام است. نظامي كه به زعم
اوژن يونسكو اشيا و انسانها در يك نظم و روابط نامتعادل و غير انساني تبديل به
كرگدن خواهند شد كه همهي دست آوردهاي تاريخي،فرهنگي و تمدني تاريخ حيات بشري را
كه نتيجهي رنجها مساعي و تلاشهاي بي
وقفهي ميليونها سال زندگي مشقت بار است، له و منكوب مينمايند.
كرگدن كه حيواني است پستاندار و
غول پيكر و عظيم الجثه با شاخي قطور در نوك پيشاني و پاهاي نيرومند و سنگين كه
حركت و طرز راه رفتنش هول آور، مخرب و ويران گرانه است كه هر چه را بر سر راهش
ببيند، له ، نيست ونابود و منهدم مي كند. در واقع كرگدن سمبل تخريب، ويران سازي،
انهدام و نيستي است.
در نظام توتاليتري آدميان،
موجوداتي ، كج، بدقواره، سرشار از كمپلكسهاي سرشار ، و عقدههاي رنگارنگ، متجسس
در امور فردي و شخصي ديگري، سودجو، منفعت طلب افراطي و غير معقول، طمع كار و
آزمند، پست و ذاتاً گدامنش، حقير، خشن، بي احساس و سنگ واره تربيت ميشوند.
انسان كرگدني داراي سائقههاي شديد
دگر آزادي وخود آزاري است. اگر چه اين موجود تنزل يافته از مقام والاي انساني و
درمانده و ناتوان و فاقد خصوصيت و فضائل انساني و در هم ريختهي باطني، در ظاهر به
علت پيوندي كه با ديگر هم جنسان خود ميخورد بر نوميدي و تنهايي دروني غلبه مييابد، ليكن موجودي
مستاصل و ساقط شده است. اين موجود به علت فقر مادي و فقدان آموزش و تربيت اصولي و
اخلاقي و خانوادگي و عدم اشباع رواني و عاطفي در حريم خانواده و ناكامي و سرخوردگيهاي
فردي و تحصيلي و اجتماعي،به شدت دچار سرخوردگي و واخوردگيهاي باطني است كه دائم
از شانتاژهاي گروهي و خارجي پر و خالي ميشود و به عنوان يك شي و ابزار خشونت در
پنجهي بي رحم گردانندگانش مورد سوء استفادهي آگاهانه قرار ميگيرد. روان شناسان
و روان كاوان بر اين باورند كه افراد شكنجه گر و حاملان ارعاب و ترور و خشونت و
جنايت غالباً افرادي از اين سنخ (type) آدميان ميباشند.
اوژن يونسكو با تجربهي شرايط سياسي- اجتماعي
آلمان نازي و با دقت و ظرافت انديشي روان كاوانه كه نشانهي وسعت دانش شناخت
انساني او است،با تحليل موشكافانه از يك فاجعهي عميق تاريخي ، اجتماعي و انساني
سخن ميگويد. فاجعهاي كه در قالب يك ايدئولوژي آرمان گرايانه و توسعه طلبانه
ناسيونال – راسيستي جنس پوپوليسم ابتدا در
حزب نازي و فاشيسم و فرانكيسم و سپس در چهرهي خشن استالينيسم و اردوگاههاي
كشتار روشن فكران ظهور يافت و ميرفت تا تمام كره ي ارض را در بر گيرد. يونسكو با
بهره گيري از فرهگ تمثيلي و استعاري طبيعت گرايانه انديشههاي عميق انسان شناختي و
جامعه شناختي خود را كه مبتني بر دانشي وسيع
در زمينهي روان كاوي و ادبيات و هنر بود، به صورت نماشنامه ارايه نمود تا
با عينيت بخشيدن به يك واقعيت هولناك آن را به وجدان آگاه زمان منتقل سازد. وي در
پردهي سوم نمايش نامه كرگدن ميگويد:
هيچ جامعهاي نتوانسته است اندوه
بشري را از ميان بردارد و هيچ نظم سياسي نميتواند ما را از رنج زيستن خلاص كند
اين تلخ ترين اعتراف يك متفكر
اگزيستانسياليست متمايل به نيهليسم است!
اعترافي تلخ ، مرگبار و نگران كننده
و شايد نوميد كننده ، اگر چه اين نگاه رويكردي به تجربهي تاريخي گذشتهي اجتماعات
انساني دارد و نيز تجربهي معاصر بنيان ان است، اما در چارچوب بينش واقعيت گراي
يونسكو، واقعيت دارد، زيرا ، در نظام توتاليتر و نظم كرگدني! انسان موجودي غريب و
پديدهاي شگفت آور است كه شر و بدي را به عنوان راه بقا در پيش گرفته است و همه
تبديل به كردگدن شدهاند و اگر كسي از فضيلتهاي اخلاقي و انساني برخوردار ميباشد،
با ديدهي حيرت و تعجب به او مينگرد! در كرگدن اوژن يونسكو، تنها برانژهي روشن
فكر است كه از وحشت تبديل آدم به كرگدن ، به شدت متحير، مغموم و نگران و آگاه است.
تنهايي انساني و اجتماعي برانژه
سمبل روشنفكري معاصر، حالت خاصي را به ذهن و احساس مخاطب منتقل مينمايد. به نظر
ميرسد يونسكو مي كوشد شرايط «گذار» را تصوير نمايد و به جامعه نشان ميدهد گذار
از انسان به كرگدن در متن نمايشنامه كه حول دو شخصيت محوري «برانژه» و «ديزي» معشوق برانژه ميچرخد،
ديزي سمبل عشق و دوست داشتن و احساس لطيف انساني است و برانژه نماد انديشه، تعقل،روشن فكري. با عشق ورزيدن
به ديزي در برابر جبر زمان و نظم حاكم و تبديل شدن و تنزل يافتن به حد يك حيوان
مقاومت ميكند، زيرا برانژه حامل خود آگاهي خلاقانهي روشن فكري انساني است. دو
تيپ عقل و عشق ميخواهند در جامعهاي كه همهچيز بر اساس محوريت نفع و سود و رقابت
براي كسب قدرت تعريف و عمل ميشود، با هم، كنار هم و با وحدت در يك پيكرهي واحد
اننسان بمانند و تبديل به موجودات كرگدني نشوند.
ليكن صبح يكي از روزهاي كه برانژه
از بستر برميخيزد تا با ديزي صبحانه صرف كند، يك باره متوجه ميشود كه ديزي بدون
هر گونه اطلاع و آگاهي قبلي او را ترك كرده است. ديزي رفته بود و او هم سو با
جريان عمومي كرگدنيسم ، تبديل به يك موجود كرگدني شده بود. واقعيت توتاليتاريسم
بيرحمتر تر و خشن تر از آن است كه اجازه
دهد در نظام كرگدني عشق پاك انساني شكوفا شود و آدميان به جاي خشونت، عقده حسادت،
خودخواهي، نفع طلبي و ويران گري،خصايل و فضايل عاليه را در خويش بپرورانند.
بحراني كه يك كرگدن، سرنوشت برانژهها را تا مرز فاجعه ميكشاند؛ جزيره تنهايي شدن
در متن زندگي نظم كرگدني و فقدان ارتباط انساني و عاطفي و شكست و تحقير و استحالهي
انسان، در حقيقت رنج بزرگ روشن فكري چون برانژه (يونسكو) است. تجربهي تاريخ زندگي
انسان نشان داده است كه دست آورد توتاليتاريسم چيزي جز، نظم پليسي، زور و خشونت
حاصلي نداشته است و محصول آن موجودي سيماني و به تعبير زيبا و عميق آنتوني گيدنر
جامعه شناس معاصر انگليسي«انسان پلاستيكي» است.
بنابر اين ميتوان نتيجه گرفت در
نظام سياسي اجتماعي نظام تماميت طلب و تماميت گراي توتاليتاريسمي، كه بر مبناي
ايدئولوژي و روبناي فرهنگي ويژهاي تئوريزه ميشود، آرمان گرايي و مدينهي فاضله
سازي ذيل و حدت و اتحاد تودهها از نوع پوپوليستي و طرح ناكحا آبادها و استقرار
نظام امنيتي پليسي كنترل همه توسعه و تشكيل گروههاي سركوب خياباني و ايجاد اتمسفر
اجتماعي ارعاب وحشت و تبديل يك جامعه به يك مجموعهي اتميزهي اجتماعي كه آدميان
همانند نقطههاي پراكندهي سرگردان فقط زندهاند و جز قد، وزن و شناسنامه هيچ هويت
انساني ديگري ندارند!
در تماميت طلبي پيشوا، تفاوت،
تمايز،تنوع سلايق و عقايد و آراء قرائت از ايدئولوژي واحد جايي ندارد و آن پيشوا
(موسوليني ، هيتلر و فرانكو و استالين) معنا و تبيين ميكند، حكم و اصل است كه
عدول از آن مستوجب اتاق گاز، سلول زندان، اردوگاه كار اجباري و تبعيد و محدوديت از
حقوق اجتماعي است.
اكنون پرسش ميناگ جان دار تر ميشود
كه اين پرسش را مطرح ساخته بود آيا واقعاًامكان تجديد چنان نظم آهنين و دهشت ناكي
وجود دارد ؟ چگونه ميشود از پديداري نظامات ضد انساني و ضد پيشرفت و ترقي كه
پيشوا در زير دستكش تقدس پنجههاي ببر دارد
مهار و جلوگيري نمود؟
ديالكتيك تماميت خواهي و تماميت
طلبي، فرديت گرايي و اندويدو آليزم است يعني بازگشت و تأكيد بر حقوق مدني و
انفرادي شهروند و تكيه بر قوانين مدني و به انسان آگاه، آزاد، انتخاب گر و روشن
فكر منتقد كه قادر است بينديشد و نقد كند. دموكراسي و چرخش نخبگان و ارتقاء توده .
آندره زيد در كتاب مائدههاي زير
زميني مينويسد:
در هر آدمي امكانهايي شگفت انگيز
هست و هر چه بيشتر انسانيت را به عهده گرفتن، عنوان خوبي است.
«خوب بودن»؛ اين است مهمترين وظيفهي
انسان امروز و فردا.
منبع
خسروصادقی بروجنی
No comments:
Post a Comment